تاريخ : شنبه 23 خرداد 1394 | 4:12 AM | نویسنده : نوشین

امروز رفتم موسسه

همه چی سر جاش بود...

دستفروشای توی مترو...

مغازه نقره فروشی و عطر فروشی رو به روش...

پیرمرد دستفروش جلو پله ها که دونات میفروخت...

نونوایی سنگکی و میز کنار خیابونش...

پمپ بنزین...

لاستیک فروشی و آقای فروشنده بالباس کارش...

رستورانی که شاگردا برام جشن تولد گرفتن...

گلفروش...

آقای فروشنده لوازم تحریر...

رودخونه و بوی آب مونده...

نان فانتزی و نون خامه ای های خوشمزش...

فقط گلهای حیاط پژمرده بودن و من اونجا نبودم...

هیچی بدتر از این نیست که جای خالی خودتو ببینی...

که دیگه نیستی...

دلتنگ نیستم...

دلگیرم...

از این روزگار و این آدمها...

دلگیرم...

از خودم...

 


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 166
برچسب ها :