تاريخ : سه شنبه 9 آبان 1402 | 5:41 PM | نویسنده : نوشین

امروز 41 ساله شدم...

نه احساس پیری می کنم و نه شور جوانی دارم...

نه به ادامه زندگی تو این جهنم امیدوارم و نه ناامید از فردام...

دیگه مشکلات برام اونقدر جدی نیست که بخوام به خاطرش بجنگم...

نه میتونم بی خیال این زندگی کوفتی بشم و ازش بگذرم...

پس باید ادامه بدم...هرچند خسته...اما هنوز امیدوار...



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 31
برچسب ها :

تاريخ : يکشنبه 11 تير 1402 | 11:35 AM | نویسنده : نوشین

من کجا و این مالیخولیای عذاب...این عذاب بی‌پایان کجا؟!

چه‌قدر...چند سال...چند قرن از جوانی خود فاصله گرفته‌ام؟ چند قرن؟

هیچکس مرا نمی‌شناسد و من انگار هیچکس را نمی‌شناسم!!!...



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 59
برچسب ها :

تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 | 10:37 PM | نویسنده : نوشین
لیلا که شدی حال مرا می‌فهمی..‌‌.مجنون تمام قصه‌ها نامردند...

امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 101
برچسب ها :

تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 | 5:51 PM | نویسنده : نوشین

خنده هاش...



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 79
برچسب ها :

تاريخ : شنبه 26 آذر 1401 | 3:11 PM | نویسنده : نوشین
درون من کسی‌ست به مهربانی تو، که هر غروب دلتنگی، دست تنهایی مرا می‌گیرد، شانه به شانه‌ی من خستگی‌هایم را قدم می‌زند،با چشمان زلالش خیره می‌شود به دو چشم مشتاقم، دل به دل غصه‌هایم می‌دهد، و با یک نگاه زیبا، لبخندی می‌بخشد بر لبانم، که برای زندگی کافی‌ست...حالا تو هرقدر که دوست داری نباش... من با رویای تو هم…

امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 87
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1401 | 4:16 PM | نویسنده : نوشین

یکی از فانتزی‌هام اینه که می‌تونستم فکر کردن به یه موضوعی را برای یه مدت مشخص محدود کنم...

مخصوصاً در مورد نتیجه یه کاری که دارم انجام میدم...

اینکه تهش چی می‌شه...

اصلا می‌شه یا نمی‌شه...

اگه نشه چی...

اگه بشه...

همه این فکرهای مزخرف که 24 ساعت توی مغزم مثل زنگ ساعت صدا می‌کنه...

نمیشه بهشون فکر نکرد...

همیشه مسخره‌ترین حرفی که تو یه شرایط اینجوری از بقیه می‌شنوم اینه که بهش فکر نکن...

 

 



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 101
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1401 | 4:10 PM | نویسنده : نوشین

عشق همین است...

همین که تو چاقویی هستی که من دائماً در زخم‌هایم پیچ و تابش می‌دهم...



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 121
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 23 آذر 1401 | 12:12 AM | نویسنده : نوشین

من عاشقانه دوستش داشتم

اون عاقلانه طردم کرد...

منطق او حتی از حماقت من احمقانه تر بود...



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 106
برچسب ها :

تاريخ : چهارشنبه 16 آذر 1401 | 2:02 PM | نویسنده : نوشین

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت...

بقیه ش هم نمیگذره...



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 95
برچسب ها :

تاريخ : يکشنبه 13 آذر 1401 | 12:05 AM | نویسنده : نوشین

عاشقش بودم و او قدر بزی فهم نداشت...

چه کنم باز که او حبه انگور من است...



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 111
برچسب ها :