امروز 41 ساله شدم...
نه احساس پیری می کنم و نه شور جوانی دارم...
نه به ادامه زندگی تو این جهنم امیدوارم و نه ناامید از فردام...
دیگه مشکلات برام اونقدر جدی نیست که بخوام به خاطرش بجنگم...
نه میتونم بی خیال این زندگی کوفتی بشم و ازش بگذرم...
پس باید ادامه بدم...هرچند خسته...اما هنوز امیدوار...
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 31
برچسب ها :
من کجا و این مالیخولیای عذاب...این عذاب بیپایان کجا؟!
چهقدر...چند سال...چند قرن از جوانی خود فاصله گرفتهام؟ چند قرن؟
هیچکس مرا نمیشناسد و من انگار هیچکس را نمیشناسم!!!...
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 59
برچسب ها :
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 101
برچسب ها :
خنده هاش...
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 79
برچسب ها :
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 87
برچسب ها :
یکی از فانتزیهام اینه که میتونستم فکر کردن به یه موضوعی را برای یه مدت مشخص محدود کنم...
مخصوصاً در مورد نتیجه یه کاری که دارم انجام میدم...
اینکه تهش چی میشه...
اصلا میشه یا نمیشه...
اگه نشه چی...
اگه بشه...
همه این فکرهای مزخرف که 24 ساعت توی مغزم مثل زنگ ساعت صدا میکنه...
نمیشه بهشون فکر نکرد...
همیشه مسخرهترین حرفی که تو یه شرایط اینجوری از بقیه میشنوم اینه که بهش فکر نکن...
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 101
برچسب ها :
عشق همین است...
همین که تو چاقویی هستی که من دائماً در زخمهایم پیچ و تابش میدهم...
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 121
برچسب ها :
من عاشقانه دوستش داشتم
اون عاقلانه طردم کرد...
منطق او حتی از حماقت من احمقانه تر بود...
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 106
برچسب ها :
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت...
بقیه ش هم نمیگذره...
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 95
برچسب ها :
عاشقش بودم و او قدر بزی فهم نداشت...
چه کنم باز که او حبه انگور من است...
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 111
برچسب ها :
.: Weblog Themes By Pichak :.